تا ظهر همانروز تقریباً همه چیز روشن شد و همه از این حالت ناراحت بودیم ، تقریباً شب بعد شبانه تمام نیروهای عملیاتی به پادگانها بر گشتند . همه از ناکام ماندن عملیات سرخورده و بلاتکلیف بودیم که پیغام آمد همه گردانها و تیپ های لشکر هفت ولی عصر جهت سخنرانی آقای رئوفی که آنروز فرماندهی لشکر را به عهده داشت آماده باشند ، همه در محل مورد نظر مستقر شدیم . بعد از مراسم آغازین آقای رئوفی شروع به سخنرانی کرد در پایان سخنرانی با گفتن این جمله : به زودی با شلیک گلوله یک رزمنده بسیجی عملیات جدیدی را آغاز خواهیم کرد. این جمله همراه شد با شور و ولوله و صدای تکبیر کلیه نیروهای مستقر در محل بعد ازظهر یا فردای همان روز در منطقه ای بین اهواز و خرمشهر مستقر شدیم و خیمه ها را آنجا برپا کردیم اما هنوز زمان شروع عملیات را نمی دانستیم . تقریباً روز سوم حدود ساعت 9 صبح بود که آقای آهنگران سوار ماشین لنکروزی در گردانهای همجوار نوحه های حماسی می خواند همه متوجه شدیم عملیات جدیدی توسط لشکرهای دیگر آغاز شده است .
بلافاصله به گردان ما هم فرمان آماده باش داده شد ، همه جهت اعزام به منطقه عملیاتی شلمچه آماده شدیم چون از انجا به منطقه عملیاتی نزدیک بودیم ، به لحاظ اینکه نمی شد جهت جابجایی نیرو از اتوبوس استفاده کنند ، لذا این بود که از ماشین های سنگین مثل کمپرسی استفاده شد .
دسته ای که ما در ان بودیم جمعاً با تجهیزات کامل در یک کمپرسی نشستیم ، حدوداً غروب آفتاب بود که عازم جبهه در منطقه شلمچه شدیم ؛ در طول مسیر بعضی مواقع آقای میناوی با حرفهای خنده دارش همه ما را می خنداند ، موقع خواندن نماز مغرب و عشا بود که همه گردان جهت اقامه نماز ایستادند . آماده نماز شدیم ، وقت زیادی نبود باید نماز می خواندیم وسریع سوار ماشینها می شدیم .
شاید نماز خواندمان چیزی کمتر از نیم ساعت طول کشید ، همه آماده حرکت شدیم ، آقای عشیر و مقامی به من گفتند شما برو جلوی ماشین سوار شو ، بعد از کمی تعارف تیکه پاره کردن من جلوی ماشین سوار شدم ، از راننده خیری نبود ( راننده از طرف سازمان آب و برق خوزستان در اجرای طرح 5 درصد آمده بود، در اصل نیروی بسیجی داوطلب نبود) .
وقتی ما جهت اقامه نماز پیاده شده بودیم صحنه را ترک کرده بود ، خیلی منتظر ماندیم از راننده خبری نشد آقای عشیر گفت اتفاقاً در طول مسیر که می آمدیم به نظر می رسید که راننده ترسیده ، با دیدن ماشینهایی که در اطراف جاده بوسیله بمباران هوایی و گلوله توپ صدمه دیده بودند مرتب سوال می کرد اینها چطور به این روز افتادن ، ما هم خیلی خونسرد گفتیم یا هواپیما بمباران کرده یا بوسیله توپخانه دشمن اینطور شدن ، احتمال می دهم با دیدن این صحنه ها ترسیده و احتمالاً فرار کرده است .
در همین بین مرحوم حاج هوشنگ بشیری معاونت گردان آمد و گفت چرا حرکت نمی کنید؟ گفتم راننده نیست . حاجی بمن گفت خودت رانندگی کن، ماشینهای پشت سر شما منتظر حرکتند . گفتم من تابحال روی کمپرسی رانندگی نکردم فقط وانت بار بلدم . بچه ها رفتند یکی از بچه های بهداری را آوردند که کمی رانندگی ماشین سنگین بلد بود ، او هم گفت من فقط یکی دو بار رانندگی کرده ام لذا خیلی وارد نیستم ، تازه این نوع ماشین هم نبوده ، حاجی گفت هر طور میتوانی راهش بنداز و سریع حرکت کنید .
دوست بسیجیمان دنده داد به ماشین ولی ماشین حرکت نکرد ، متوجه شدیم راننده قبلی ترمز دستی را کشیده اما نمی دانسیتم ترمز دستی کجاست . یک چیزی بغل صندلی راننده پیدا کردیم به راننده گفتیم همینه ، همین را بیار پایین ماشین حرکت می کنه . گفت میترسم بیارم پایین جک بره بالا و همه بچه ها بریزن پایین .دیدم راست میگه گفتیم ما از پایین نگاه می کنیم شما یواش دستگیره رو بیار پایین اگر جک بالا رفت سریع دستگیره را برگردان ، همین کار را کردیم الحمدُلله جک بالا نرفت (همان ترمز دستی بود) همه خوشحال شدیم ودر ستون شروع به حرکت کردیم جاده پر از ماشینهای آن روز جنگ بود مثل لندکروز – ماشین سنگین ، آمبولانس و غیره که همه هم گِل مالی شده بودند .
حدود نیم ساعت بعد به خاکریز دژ رسیدیم ، خاکریز دژ خط مرزی ایران و عراق بودکه قبل از انقلاب ساخته شده بود ، ارتفاع مناسبی داشت و خیلی هم عریض بود . همان جا مستقر شدیم ، در دل خاکریز دژ حفره هایی جهت سنگر موقت رزمندگان توسط بچه های جهاد سازندگی ایجاد شده بود .
دو سه شب قبل باران آمده بود و لذا زمین کمی خیس یود ، بعد از اینکه مستقر شدیم تدارکات مقداری غذا بعنوان شام بین بچه ها تقسیم کرد بعد دستور آمد که امشب را همین جا می خوابیم ، به هردو نفر سه پتو می رسید ، سهمیه من و آقای عشیر 3 سه پتو بود که آقای عشیر گفت من جای دیگری می خوابم پتوها برای خودت ، هوای دی ماه خصوصاً شب خیلی سرد بود فکر می کنم شب بیستم دی ماه بود ، بعضی بچه ها با چراع قوه های کوچکی که داشتند مقداری دعا خواندند و نیایش کردند .
نمی دانم شاید حدود ساعت 10 ده شب بود ماشینها مرتب در تردد بودند ، تقریباً تمام شب صدای شلیک توپخانه ما و دشمن قطع نمی شد ، وقتی به آسمان شلمچه نگاه می کردی پربود از تیرهای رسام و آتش توپخانه خودی و دشمن، منورهایی که دشمن میزد احساس می کردی آسمان ستاره ها را گم کرده است واین ها نسل جدیدی از ستارگانند که در آسمان شلمچه می درخشند .
می دانم که بعضی ها بودند مقداری از شب را شب زنده داری کردند ولی افرادی مثل من خواب را ترجیح دادیم ، چون واقعاً از آماده باش روز خسته بودیم ، در عملیاتهای قبلی هم دیده بودم که خستگی قبل از عملیات تأثیر گذار است ، از طرفی سرو صدا هم خیلی نمی گذاشت که آدم یک خواب چند ساعته داشته باشد ، آنهایی که اهل نماز شب بودند برای اقامه نماز صبح ما را بیدار می کردند ، نماز صبح را بصورت فرادا خواندیم ، چون امکان جماعت نبود .
یورش جدید نیروهای ما از نیمه شب آغاز شده بود ، دشمن با تمام امکانات اهدایی و نیروهای زبده خود مثل گارد ویژه ریاست جمهوری و سپاه هفتم و دهم به فرماندهی عدنان خیراله و ماهر عبدالرشید که اولی از نزدیکان صدام و دومی پسر عمو و برادر زن صدام بود ( هر دو بعد از پذیرش قطع نامه توسط صدام کشته شدند) سعی داشتند مانع از سقوط بصره یعنی بزرگترین بندر استراتژیک عراق شوند .
جنگ در مرز شلمچه از بی سابقه ترین نبردهای هشت سال دفاع مقدس بود ، کم کم آفتاب روز بیستم دی ماه یکبار دیگر به نظاره ستارگان زمین می امد ، آهسته آهسته هوا روشن می شد با روشن شدن هوا ، تردد ماشین ها هم بیشتر شد ، بعد هم سرو کله هواپیمای عراقی پیدا شد ، دو تا از هواپیماهای عراقی را شاید با فاصله ی نیم ساعت دیدیم که در هوا آتش گرفته بودند ، خلبان یکی از آنها داشت با چتر نجات پایین می آمد ، بعضی از بچه ها به سمت خلبان بخت برگشته عراقی تیراندازی می کردند ، فاصله زیاد بود و تیرها نمی رسیدند ، دلارهای کشورهای عربی و امکانات پیشرفته غرب به حدی هواپیما در اختیار عراقی ها گذاشته بود که راحت آسمان شلمچه را پوشش میدادند .
من و آقای عشیر روی خاکریز دژ ایستاده بودیم و تردد ماشینها و شور و حال بچه ها را نظاره می کردیم ، من این شعر استاد شهریار را زمزمه می کردم :
آسمان چون جمع مشتاقان را پریشان می کند در شگفتم من نمی پاشد زهم دنیا چرا
آقای عشیر گفت باید این شعر را تکرار کنی می خواهم آنرا در دفترم بنویسم ، بعد هم در دفترجیبی اش یادداشت کرد ، گاهی در عقب ماشینهای لندکروز اسرای عراقی را میدیدیم که در نبرد سنگین دیشب به اسارت درآمده بودند . در یکی از همین ماشینها یکی از اسرای عراقی را دیدم که هیکل تنومندی داشت ، با صورتی گوشت آلود آما سیه چرده بود و کلاه سبزی هم به سر داشت ، احتمال می دادیم از نیروهای گارد ویژه ریاست جمهوری باشد ، او را در عقب ماشین سوار کرده و داشتند به پشت جبهه منتقل می کردند .
از آنجائیکه میدانستم آقای عشیر روی رفتار غیر اسلامی با اسرا حساس است بخاطر اینکه عکس العملش را ببینم اسلحه ام را به سمت اسیر عراقی گرفتم ، فاصله ما با ماشین حامل اسرا تقریباً کمتر از 10 متر بود ، آقای عشیر به محض اینکه متوجه من شد با فریاد گفت چیکار میکنی گفتم می خواهم سر این اسیر عراقی را هدف قرار بدم که وقتی بچه ها او را به پشت جبهه منتقل می کنند ببینند فقط صدو بیست کیلو گوشت با خودشان آورده اند .
با همان عصبانیت گفت : این کار را نکن شاید بخواهند از او اطلاعات کسب کنند . گفتم خواستم با تو شوخی کنم خودت می دانی که من حتی اسرا را اذیت هم نمی کنم . می دانی که ما برای اصلاح ادم ها می جنگیم نه برای نابودی آنها ، شاید در همین موقع بود که برای چندمین بار هواپیمای عراقی را در آسمان شلمچه دیدیم در یک لحظه صدای بچه ها بلند شد هواپیما ، هواپیما ، به آسمان نگاه کردم راکتها را دیدم که پایین می آیند ، چون زمان کم بود و نتوانستم خوب نگاه کنم فکر کردم خود هواپیماست که جهت بمباران دارد رو به پایین شیرجه می آید .
سریع زمین گیر شدم ، فریاد بچه ها بلند شد ، شیمیایی ،شیمیایی ، ماسک ها را بزنید ، ظرف 9 ثانیه باید ماسک ها را می زدیم و لباس های ضد شیمیایی را می پوشیدیم . من ماسکم را قبلاً به یکی از نیروهای خودمان داده بودم (قبل از بمباران) وقتی دیدم خیلی نگران است ماسکم را به او دادم تا متوجه این نکته شود که هیچ سلاحی نمی تواند در اراده ما خللی ایجاد کند و عزم ما را در جهت رسیدن به هدفمان بشکند ، چون از تدارکات هم فاصله گرفته بودیم ، گرفتن ماسک امکان پذیر نبود ، بی سیم چی گردان قمر را دیدم که در یک لحظه چشمانش قرمز شده بود چون ، آخرین دسته از گردان مالک بودیم که هم جناح شده بودیم با گردان قمر بغل دسته ما بچه های بهداری و تخلیه مجروح گردان خودمان بودند و بعد از آنها بچه های گردان قمر بودند که شهید غلامحسین نوری هم بین آنان بود (بچه های تخلیه مجروح)، راننده لودری هم نزدیکمان بود ، که داشت سنگر جدید حفر و آماده می کرد .
متأسفانه راننده لودر بعلت استنشاق بیش از حد مواد شیمیایی و نزدیک بودن به محل اصابت راکت ، همانروز از بچه ها شنیدم که تا ظهر شهید شد .بچه های گردان ش . م . ر سریع جهت خنثی سازی عوامل شیمیایی آمدند و عوامل شیمیایی را خنثی کردند ولی بوی آن در فضا مانده بود و از بین نمی رفت ، مجدداً از بچه های ش.م.ر خواستیم که وارسی کنند حدود شاید دو ساعت بعد متوجه شدند که یکی از راکتها پشت خاکریز دژ افتاده و آنها متوجه نشده اند . آن یکی راکت را هم خنثی کردند اما دیر شده بود خیلی از بچه ها آسیب جدی دیده بودند . روزعلی کاظمی (محمد) اولین نفر از دسته ما بود که بعلت اثرات ناشی از مواد شیمیایی (گاز خردل) مثل حالت تهوع و استفراغ به پشت جبهه منتقل شد بعد هم یکی دو تایی از بچه ها منتقل شدند اما نمی خواستند به پشت جبهه منتقل بشوند تا عملیات را از دست ندهند .
در ابتدای بمباران من و موسی احمدی بعلت نداشتن ماسک مقداری خلاف جهت باد رفتیم شاید 200 متر بعد دیدیم از نیروها داریم فاصله می گیریم برگشتیم پیش بچه ها ، موسی چون تازه به ما ملحق شده بود فرصت نکرده بود ماسک تحویل بگیرد ، موسی چون دوست و هم ولایتیم بود تقریباً همه جا با من می آمد ، فکر کنم حدود ساعت تقریباً 11 یا کمی بیشتر بود که به منطقه عملیاتی اعزام شدیم .
باید انجا مستقر می شدیم تا شب مرحله جدید عملیات را به اتفاق گردانها و لشکرهای دیگر انجام دهیم . آتش و دود مثل هاله ای همه جا را گرفته بود ، روی بعضی پیچ ها ترافیک ماشین های سنگین بود ، صدای کاتیوشا و توپخانه و خمپاره اندازها صداهای دیگر را در خودش محو می کرد . از آنجا بالای سیلوی بصره را می دیدیم ، پایین آن به خاطر دود و غبار پیدا نبود ، وقتی به آنجا رسیدیم تقریباً نزدیک اذان ظهر بود .آنجا تعدادی از اجساد شهدا را دیدم که در درگیری شب گذشته به فیض شهادت نائل آمده بودند .
آنجا آسمان مظلومیت ما را نظاره گر بود ، مظلومیت ملتی که می خواستند خیمه ظلمانی شبی را بشکنند که جهان را در تاریکی جهل و سیاهی پوشانده بود ، شاید انجا بود که ملائک نه یک بار بلکه هزاران بار در برابر عظمت انسان خاکی به سجده افتادند ، آنجا بود که فرشتگان معنی (اِنی اَعْلَمُ ما لا تَعْلَمون) (بقره 30)(وقتی فرشتگان به خداوند اعتراض کردند خداوند به ملائک فرمود : من میدانم آن چیزی را که شما نمی دانید) را متوجه شدند .در هر صورت همانجا مستقر شدیم که نزدیک ترین جا به خطوط مقدم جبهه بود ، بعضی از بچه ها مثل علی حمیدی ، محمود عنایتی ، محمد علی کاظمی و... را دیدم که شدیداً به خود می پیچیدند و استفراغ می کردند .
صدای ناله شان بلند بود به شوخی به علی حمیدی گفتم : نکند ترسیدی ؟ گفت کمی صبر کن این بلا الان گریبان خود را می گیرد آنوقت می فهمی من چه می کشم .بحدی تحت فشار بودند که پای خاکریز دراز شده بودند و ضمن استفراغ کردن آه و ناله شان بلند بود .
راست می گفت خودم هم حالت تهوع داشتم اما فکر می کردم زود گذر است . بچه ها را جهت درمان به پشت جبهه منتقل کردیم ، چون حدس می زدم خودم هم به سرنوشت بچه ها دچار می شوم سریع آماده شدم برای نماز ظهر و عصر ، پیش خودم فکر کردم قبل از اینکه اتفاقی بیفتند نماز ظهر و عصر را بخوانم . نمازها دو رکعتی بود ، نماز ظهر را داخل سنگر تقریباً کوچکی که چند تا از بچه ها داخل آن بودند خواندم ، مشغول نماز عصر شدم بین نماز شروع کردم به استفراغ نمی توانستم ادامه بدهم ، رفتم بیرون سنگر که بچه ها اذیت نشوند . برای چند لحظه متوقف شد و در همان فاصله نماز عصر را هم خواندم .
بعد همان حالتی که چند دقیقه پیش برای بچه ها پیش آمده بود برای خودم هم پیش آمد آنوقت فهمیدم آنها چه می کشیدند ، گاز خردل سیستم عصبی را به هم می ریخت و بدن را دچار سوختگی می کرد ، قسمت های حساس بدن تاول می زد ، قرنیه چشم ها را می سوخت و دستگاه گوارش را بشدت تحت تأثیر قرا می داد ، احتمال می دهم که روی مغز هم اثر می گذاشت .
استفراغ بچه های شیمیایی مثل استفراغ کردن معمولی که ناشی از مسمومیت باشد نبود ، تمام دل و روده آدم را می آورد بالا و در همان حالت نگه می داشت ، طوری که انسان مرگ را به آن حالت ترجیح می داد و خیلی سخت بود ، شهید سرهنگ مقامی یکی دیگر از معاونان گردان آمد و ما را در آن وضعیت دید ( من بودم و پرویز مقامی) گفت شما که اینطور بودید چرا تا اینجا آمدید ، گفتیم نمی دانستیم به این حال رو روز می افتیم فکر می کردیم هر چه زمان جلوتر برود بهتر می شویم ، آمبولانس نبود جهت اعزام به پشت جبهه و بردن به بیمارستان صحرایی ، عقب لندکروزی سوارمان کردند حالت تهوع و استفراغ امان نمی داد ، بچه ها در آن حالت از ائمه اطهار کمک می خواستند .
وضعیت بدی بود عقب لندکروز دراز کشیده بودیم یادم هست که خسرو غلامپور بخاطر اینکه کف لندکروز را خراب نکند می ریخت داخل کلاه ایمنی و بعد بیرون می ریخت (فکر می کنم الان در بیمارستانهای آبادان به عنوان هوشبر مشغول به کار است) تا آنجا که یادم هست چهار نفر بودیم ما را به یک بیمارستان صحرایی بردند که حالتی سنگر مانند اما بزرگ داشت ، هوا هم تا اندازه ای بارانی بود اما آن لحظه باران نمی آمد ، قبل از آن کمی باران آمده بود ، یک نفر جلویمان آمد و گفت بروید آنجا و لباسهایتان را در بیاورید بجز لباس زیر ، تمام لباسهمایمان را کنار یک شیار مانندی که نزدیک بیمارستان درست کرده بودند درآوردیم چون لباسهایمان آلوده بودند باید انها را آتش می زدند .
لباس های زیادی هم آنجا بود معلوم بود که قبل از ما افراد دیگری هم جهت مداوا به این بیمارستان آمده اند ، بعد همان آقا حمام را به ما نشان داد و گفت سریع دوش بگیرید ، بعد از دوش گرفتن از لای درب حمام لباس تازه به ما دادند که یک زیر شلواری و پیراهن تقریباً گشادی بود . بعد از این مرحله سریع ما را روی تخت خواباندند ، همه اصرار می کردیم برای استفراغمان کاری بکنید که دیگر استفراغ نکنیم ، دکتر با حوصله گفت عجله نکنید کمی اجازه بدهید .
پرسنل بیمارستان سریع آمپول تزریق کردند و داخل چشمهایمان قطره ریختند ، به دکتر گفتم چشمام خوبه فقط برای استفراغم کاری بکن چون در آن حالت استفراغ واقعاً زجر می کشیدم ، بعد از دکتر خواستم سریع مداوای اولیه را انجام دهد که برگردیم ، دکتر گفت پسر خوب با این وضع دیگه نمی تونی برگردی .گریه ام گرفت ، دکتر گفت چرا گریه می کنی ؟ گفتم عملیات از دستمان رفت ، دکتر گفت : پسر جان نیت شرط است . گفتم به نیتمان باید عمل می کردیم اما نتوانستیم عمل بکنیم .
بعد از انجا سوار مینی بوسی شدیم ، یادم هست پرویز مقامی و شهید غلامحسین نوری بعلت شدت استفراغ به آنها سرم وصل کردند ولی بحدی فشار به آنها می آمد که خون وارد سرم شد ، مجبور شدند سرم را بکشند ، از آنجا ما را به بیمارستان دیگری بردند که نمی دانم کجا بود ولی مقداری بزرگتر و مجهز تر از بیمارستان قبلی بود ، آنجا هم به ما آمپول زدند و داخل چشمهایمان قطره ریختند ، چون کمی باران امده بودن هوا سرد بود ، کمی هم باد می وزید ، ماهم فقط همان پیراهن و زیر شلواری تنمان بود .
شاید بعد از حدود 2 ساعت به مقصد اهواز سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم ، داخل اتوبوس چون بخاری داشت کمی گرم شد ، اکثراً خوابیدیم ولی با سوزش چشم ها از خواب بیدار شدیم ، چشمهایمان عجیب سوز می زد طوری که همه بچه های داخل اتوبوس آه و ناله می کردیم ، ابتدا فکر کردم فقط خودم اینطور شده ام به موسی احمدی که صندلی بغلم بود گفتم موسی به چشم هام نگاه کن ببین پُف کرده ؟ موسی گفت با چی نگاه کنم من هم مثل تو چشام نمی بینه به نظرم می آمد چشمهام مثل ذرت پُف کرده ، احساس می کردیم مسیر خیلی طولانی شده ، مرتب سر راننده داد می زدیم تند تر برود .
اتوبوس از سمت سه راه خرمشهر همین مسیری که الان به چهار شیر ختم می شود وارد اهواز شد ، این را از حرکت ماشین های روی پل متوجه شدم ، راننده ما را به گلف برد ، درب بیمارستانی که از قبل آماده کرده بودند اتوبوس ایستاد راننده گفت آقایان پیاده شوند ، اکثر بچه ها بعنوان اعتراض گفتند ما جایی را نمی بینیم چطور پیاده شویم ؟ گفت صبر کنید الان خبر می کنم بیان پیاده تون کنند ، بعد تعدادی پرستار آمدند و دستمان را گرفتند بردند پایین .
آنجا و در آن بیمارستان بستری شدیم ، فکر کنم دو روز آنجا بودیم ، عجیب است فرق روز و شب را نمی دانستم بعد هم که بعضی از دوستانم گفتند در گلف بهت سر زدیم چیزی یادم نمی آمد ، احتمال می دهم شب بود خیلی چشمهایم سوز می زد طوری که داد و فریادم بلند شد ، دو تا پرستار آمدند یکی از آنها داخل چشم هایم قطره ریخت ، دیگری 2 قرص و یک لیوان آب بهم داد و گفت بخور برای چشمهات خوبه . دو تا قرص را با همان لیوان آب خوردم .
بعد این یکی پرستار به اون یکی گفت چکار کردی ؟ دومی گفت یک پنج و یک ده بهش دادم که تا فردا بلند نشه ، متوجه شدم قرص هایی که خوردم (والیم) بوده ، هیچوقت فضای داخل آن بیمارستان را ندیدم ولی به نظرم می آمد که باید یک فضای وسیعی باشد ، نمی دانم شب دوم بود یا سوم ، دو نفر پرستار آمدند و گفتند می خواهیم با هواپیما اعزامتان کنیم تهران ، باید کمکمان کنی منتقلت کنیم روی برانکارد بعد مرا گذاشتند روی برانکارد وقتی از درب بیرون رفتیم متوجه فضای بیرون شدم چون باد و هوای سرد بیرون را احساس می کردم .
بعد ما را گذاشتند روی یک چیزی که فکر می کردم هواپیما همینه ، اما هوای سردی که به بدنم می خورد احساس می کردم اینجا باید فضای بازی باشد ، بعد همان وسیله حرکت کرد ، دیدم وقتی حرکت می کند دست انداز هم دارد ، پیش خودم گفتم اگر هواپیماست چرا دست انداز دارد . بعد فکر کردم شاید هنوز اوج نگرفته بعد نزدیک جایی رسیدیم که صدای عجیبی می آمد آنوقت متوجه شدم این هواپیماست ، ما را داخل هواپیما گذاشتند . چون بچه روستا بودم از بچگی وقتی هواپیما یا بالگرد را در آسمان میدیدم آرزو میکردم روزی سوار هواپیما یا بالگرد بشوم . زمانیکه دشمن خرمشهر را اشغال کرد و آبادان به محاصره درآمد راههای زمینی بسته شد . ما را با بالگرد به ماهشهر بردند ، آنجا سوار بالگرد شدم .
بعد از عمری که سوار هواپیما شدم داخل آنرا نمی دیدم ،فکر کنم برانکاردها را به صورت نردبانی داخل هواپیمای سی . صد و سی چیده بودند . چون صدای سرفه ی یکی از بچه ها را از بالای سرم می شنیدم ، علاوه بر کوری و تاول زدن بدن صدایمان هم بالا نمی آمد به سختی می توانستیم حرف بزنیم ، فکر می کنم داخل هواپیما مقدار زیادی از مسیر را خوابیدم وقتی هواپیما به زمین نشست گروهی که آنجا آماده بودند برانکاردها را گذاشتند زمین .
دکتری آمد و سوال می کرد و شرح حال می گرفت و می نوشت به کدام بیمارستان اعزام شود ، از من سوال کرد از چه ناحیه ای مجروح شده ای ، گفتم چشمها و ریه هایم آسیب دیده اند ، گفت اعزام کنید آزادی ، منظور استادیوم آزادی قسمت سالنهای ورزشی بود که آنها را تخت چیده بودند برای مجروحان جنگی . آنجا بستری شدیم دکتر آنجا بعد از معاینه به پرستار دستور داد هر 6 ساعت یکبار چشم ها را شستشو دهید ، انتی بیوتیک و شربتهای مخصوص ریه استفاده کنید.
چون ریه به شدت متورم شده بود و قطره چشمی در چشم هایش بریزید ، ضمناً مرتب مایعات استفاده کنند . نمی دانم شاید هر دو ساعت یک بار به ترتیب شیر – آب هویج و چای می دادند ، طبق دستور پزشک حتماً باید می خوردی دکتر گفت باید سم موجود در بدنشان بوسیله مایعات از بدن خارج شود . همچنین هر روز باید استحمام کنند ، به نظرم می آمد دکترها شبانه روزی کار می کردند ( دکترها را از روی صدایشان می شناختیم) از یکی از آنها شنیدم که به دوستش می گفت ظرف 48 ساعت گذشته نتوانستم به خاطر حجم زیاد کار بخوابم و به زور قرص خودم را بیدار نگه داشتم .
نیروهای داوطلب مردمی هم به شدت مشغول کار بودند ، تعدای افغانی هم آنجا کمک می کردند ، چون کوری موقت داشتیم ، طبق دستور پزشک هر روز صبح ما را به حمام می بردند ، دوشهای استادیوم آزادی به اندازه ای فشار داشتند که نمی شد مستقیم زیر آنها قرار بگیری ، مثل شلاق به بدن آدم می خورد . باید کناری می ایستادی تا اذیت نشی ، ابتدا برخوردم با برادران افغانی کمی مناسب نبود ، فکر می کردم اینها کارگران روز مزدند چون درب حمام می ایستادند وقتی دوش گرفتنمان تمام می شد دوباره دستمان را می گرفتند و به داخل آسایشگاه هدایت می کردند .
یک روز به یکی از آنها گفتم روزی چقدر مزد میگیرید ؟ گفت ما مزد نمی گیریم گفتم چطور ؟ گفت : ما از مجاهدین افعان هستیم که داوطلبانه کمک می کنیم . از اینکه بیشتر مواقع با یک حالت دستوری با آنها برخورد می کردم خیلی از خودم خجالت کشیدم بعدها سعی کردم جبران کنم . بعلت متورم شدن ریه ها و نای صدایمان هم بالا نمی آمد به سختی حرف می زدیم ، مرتب از بینی و چشم هایمان اشک سرازیر می شد . روزهای اول وقتی غذا می آوردند با احساس بوی غذا حالت تهوع بهمان دست می داد ، نمی توانستیم غذا بخوریم ، علاوه بر آن نمی توانستیم ظروف غذا و محتویات آن را ببینیم .
چون قبلاً تجربه کوری را نداشتیم غذا خوردن برایمان مشکل بود ، از طرفی مرتب هم آب از چشم و بینی مان آویزان میشد . و این هم به جای خود کار را مشکل می کرد . کسانی که روزگاری در جبهه نبرد برای صدام خط و نشان می کشیدند اکنون باید ذلیلانه روی تخت بیمارستان برخود بپیچند ، یک روز به علت حالت تهوع زیاد نتوانستم غذا بخورم .
پرستار به دکتر گفت غذا نمی خورد . دکتر گفت حتماً باید بخورد اگر نخورد مجبورم به او سرم وصل کنم ، بخاطر ترس از سرم و سوزن مجبور شدم مقدار کمی غذا بخورم . روزهای اول که بلد نبودیم با حالت کوری غذا بخوریم پرستارها کمکمان می کردند چون نیروهای مردمی هم بودند و کار پرستارها را انجام می دادند . پرستارها و کل پرسنل خیلی سعی می کردند برایمان سنگ تمام بگذارند .
اصولاً چیزی کم نمی گذاشتند اما بخاطر زیاد بودن حجم کار و تعدا مجروحان شاید بعضی مواقع کمبودهایی هم احساس می شد یکی از پرسنل بیمارستان همیشه اسمم را اشتباهاً غلامحسین می گفت . یک روز بهم گفت غلامحسین اگر بخواهی می توانی با خانواده ات صحبت کنی چون اینجا یک باجه تلفن هست و زن و بچه ات را از احوالت باخبرسازی ، گفتم روستای ما تلفن ندارد خودم هم نمی توانم حرف بزنم ، شماره محل کار برادرم را دادم که صحبت کند و وضعیتم را به آنها خبر دهد .
آنروزها پیرامون شهادت رزمندگان زیاد شایعه می کردند حتی سازمان منافقین به خاطر تضعیف روحیه خانواده ها رزمنده ای که اصلاً در عملیات نبود ، برای خانواده اش نامه می نوشت و می نوشت که مثلاً فرزند شما شهید شده و از اینجور مسائل ، شایعات دهان به دهان هم زیاد بود فکر کنم با برادرم تماس گرفت ، چون بعد از چند روز برادرم جهت دیدنم به تهران آمد و بهم سر زد .
بعد از چند روز به خاطر وضعیتم به بخش مراقبتهای ویژه منتقل شدم ، تقریباً از بچه های گردان بی خبر بودم ولی اخبار جنگ مرتب از تلویزیونی که در آْسایشگاه بود همراه با مارش پخش می شد ، تصویر را نمی دیدم اما صدایش را می شنیدم ، خانواده های شهدا مرتب به ما سر می زدند یادم هست مادر یکی از شهدا بهم گفت فرزندم در عملیات رمضان در شلمچه ماند ، ببینم می تونی پسرم را برایم بیاری ، از خودم خجالت می کشیدم خدایا من کیم که بتوانم جسد فرزند این شیر زن را پیدا کنم .
یک روز به خاطر سوزش زیاد چشمهام فریادم درآمد چون دکتر قطره چشم هایم را عوض کرده بود و قطره جدید کمیاب بود . بعد آقای عشیر که صدایم را شنید (جدید آمده بود) آمد پیشم نشست و با هم صحبت کردیم بعد از کمی محمدعلی کاظمی هم که به طور اتفاقی از آنجا رد می شد از روی صحبت کردن ما را شناخت و پیشمان نشست ، آقای کاظمی از نیروهای دسته خودمان بود ، همگی از بچه های گردان بی خیر بودیم ، می دانستیم که موسی احمدی هم شدیداً مجروح شده است اما نمی دانستیم کجا بستری است . یادم نیست چند روز در آنجا بستری بودم ولی فکر کنم حدود بیست روز بود .
با گذشت زمان مقداری وضع ریه هایم بهتر شده بود ، اما چشم هایم همانطور مانده بود می توانستم برای یک لحظه آنها را باز کنم پیش پایی ببینم و بعد ببندم ولی ریزش آب از آنها کم شده بود . دکتر دستور مرخص شدن و استراحت در منزل را داد ، ما را با یک آمبولانس (دو نفر بودیم) به ترمینال آوردند ، فکر می کنم ترمینال جنوب بود ، آنجا باجه ای بود بنام باجه بنیاد شهید که مخصوص مجروحان و رزمندگان بود ، وظیفه داشت وسیله ایاب و ذهاب را رایگان در اختیار مجروحان و رزمندگان قرار دهد .
بلیط دزفول را به من دادند و گفتند می توانی با فلان تعاونی بروی ، گفتم چشمهایم جایی را نمی بیند اصلا نمی توانم جایی بروم ، در همین فکر بودند که چکار کنند یکی از سربازان لشکر 77 خراسان گفت من هم دزفول می روم ، خودم بهیارم و داخل درمانگاه لشکر کار می کنم می توانم به ایشان کمک کنم ، فکر می کنم اسمش رضا بود بعد که از باجه بیرون آمدیم مرا روی صندلی های داخل سالن نشاند گفت چون بلیط هامون متعلق به دو اتوبوس است اینجا بنشین تا بروم بلیط خودم را جابجا کنم .
در فاصله ای که سرباز رفت شخصی که کنارم نشسته بود حسین راهدارکه از بچه های دسته خودمان بود ، زمانی که در پادگان بودیم تقریباً به او توجه خاص داشتیم ، از روی صحبت کردنم با سرباز مرا شناخت گفت من و برادرت با هم مرخص شدیم . ساعت حرکتشان یک یا دو ساعت بعد از ما بود گفتم برادرم کجاست گفت رفته چیزی بگیره الان میاد .
احوال بچه های گردان را از حسین گرفتم چندتا از بچه ها که شهید شده بودند حسین اسامی آنها را بهم گفت از جمله دو تا از دوستان بنام شهید ابراهیم حفیظی وشهید محمد نوری که هر دو از بچه های هم ولایتی ام بودند ، با شنیدن اسم بچه هایی که شهید شده بودند گریه ام گرفت ، یادم هست دقیقاً زمانی که جهت مداوا به پشت جبهه منتقل می شدم ابراهیم از داخل شیاری که داخل آن پناه گرفته بود سرش را بیرون آورد و برایم دست تکان داد و لبخند همیشگی را هم بر لبانش داشت ، آخرین باری بود که او را دیدم ، ابراهیم با اینکه به لحاظ سنی حدوداً هفت سال از من بزرگتر بود همیشه با او شوخی می کردم ، بعضی از مواقع عمداً روی اعصابش می رفتم ولی همیشه با خنده جوابم را می داد ، از این حالش خیلی خوشم می آمد همین باعث شده بود که من این روال را ادامه بدهم ولی همیشه با خنده ابراهیم تمام می شد .
شهید محمد نوری نوجوانی تقریباً شانزده ساله بود که به شهادت رسید ، برادرش غلامحسین نوری که قبلاً اشاره کردم پس از سالها رنج کشیدن از عوارض سلاحهای شیمیایی در ابتدای فروردین سال نود به درجه رفیع شهادت نائل آمد ، در این فاصله بود که رضا ( سرباز) برگشت و گفت بلیط ها را جابجا کردم . و درست شد کمی بعد برادرم هم آمد ولی من نشان ندادم از شهادت محمد و ابراهیم خبر دارم چون حسین راهدار بهم گفت برادرت سفارش کرده خبر شهادت بچه ها را به شما نگوییم .
بعد از هم جدا شدیم ، من و سرباز سوار اتوبوس خودمان شدیم ، در طول مسیر چند بار گریه کردم ، سرباز هم خیلی مراقبم بود . داروهایم را سر وقت میداد ، ماشین جهت صرف شام ایستاد به کمک سرباز هر طور بود نماز را خواندم اما نتوانستم شام بخورم مقداری پول به سرباز دادم و گفتم برو شام بخور اگر خواستی برای من چند تا کیک بیاور نمی توانم شام بخورم . سرباز رفت و زود برگشت چند تا هم کیک خریده بود گفت من هم کیک می خورم ، حرکت اتوبوس در طول مسیر تهران به دزفول همچنان ادامه داشت .
سکوت حاکم در داخل ماشین در میانه شب گاه گاهی با عبور ماشینهای رو برو برای چند لحظه می شکست باشنیدن خبر شهادت بچه ها وضعیت روحی مناسبی نداشتم ، سرباز هم سعی می کرد به من روحیه بدهد . در طول مسیر نمی دانم چقدر خواب رفتم نماز صبح را فکر کنم نزدیک های اندیمشک خواندیم وقتی به اندیمشک رسیدیم دست بر قضا راننده مینی بوسی کنار مینی بوسش ایستاده بود و داد می زد شوشتر ، شوشتر چون منزل ما بین مسیر شوشتر به دزفول بود به سرباز گفتم خوبه با همین می رویم وقتی از گرمای داخل اتوبوس درآمدیم و در مجاورت هوای سرد قرار گرفتیم تا مینی بوس حرکت کند همان چند لحظه سردم شد و مجدداً حالت تهوع بهم دست داد اما خیلی شدید نبود ، من و رضا سوار مینی بوس شدیم به رضا گفتم وقتی از دزفول خارج شدیم هرجا از روی یک پُل بزرگ رد شدیم خبرم کن چون شهرک ما بعد از همان پل سمت چپ جاده است . البته این جمله را با تأکید به رضا گفتم که بیشتر دقت کند .
مقداری حرکت کردیم بعد رضا گفت به یک پل بزرگ رسیدیم ببین خودشه ، چشمهایم را برای یک لحظه باز کردم دیدم این پل سیاه منصورِ گفتم نه رضا این نیست آن پل خیلی بزرگتره ، طبق محاسبه ذهنی خودم هم میدانستم به این زودی به پل کهنک نمی رسیم . بعد از چند دقیقه مجدداً رضا گفت ببین به همان پلی که گفتی رسیدیم راست میگی پُلش خیلی بزرگه ،دوباره به سختی چشمهایم را باز کردم و گفتم درسته پُلی که گفتم همینه .
بعد از این پل سمت چپ جاده میشه شهرک ما (شهرک چمران) که حالا شده صالح شهر ( آن موقع اسمش شهرک چمران بود) تقریباً در ایستگاه خودمان پیاده شدیم سرباز هم با من آمد و دو روزی هم مهمانمان بود ، بعد از دو روز خداحافظی کرد و رفت آدرس هم بهم داد اما آدرسش را گم کردم او در شهر مقدس مشهد زندگی می کرد گفت : پدر و مادرم فوت کرده اند من و خواهرم پیش مادربزرگم زندگی می کنیم وقتی از بیمارستان مرخص شدیم یک دست لباس که یک کت و شلوار یکبار مصرف بود هم به ما پوشاندند . همراه با یک عینک دودی که دکتر گفت این عینک را باید تا 6 ماه روی چشم هایتان بگذارید ، دکتر گفت برای محافظت از چشم هایتان لازم است .
تقریباً تمام بچه های شیمیایی از روی عینک دودی یک شکلشان مشخص بودند وقتی رسیدیم منزل طبیعی بود که خانواده ام از دیدنم خوشحال می شوند اما مرحوم مادرم فکر می کرد من کور شده ام و نمی خواهم بگذارم او متوجه بشود . به دروغ او را قانع ساخته ام لذا وقتی داخل اتاق پذیرایی بودم نتوانست درست بهم نگاه کند .
چون افراد غیره هم نشسته بودند ، وقتی داشتم دستشویی می رفتم (چون دستشویی بیرون بود) بلافاصله متوجه شد و از درب هال آمد پشت سرم خواست ببیند کسی دستم را گرفته یا خودم می توانم بروم . این مسئله را متوجه شدم و نگذاشتم کسی دستم را بگیرد . لذا برای یک لحظه چشمانم را باز کردم و اطراف را دیدم بعد حرکت کردم . تمام سعیم را به کار گرفتم که این طرف و ان طرف نروم به این ترتیب مادرم قانع شد که کور نشده ام .
زمانی که برادر کوچکترم در جبهه دچار مارزدگی شده بود به مادرم نگفتیم لذا روی همین حرفهمایمان را باور نمی کرد ، بعداً اهل محل و بجه های رزمنده به دیدنم آمدند . عملیات کربلای 5 تقریباً تمام شده بود ، بعداً از بچه ها آمار شهدا را گرفتم . شهید سرهنگ مقامی معاونت گردان شهید شده بود ،شهید احمد فتحعلی فرمانده گروهان حبیب ، شهید درویش بابا خواه ، شهید غلامرضا چرخاب ، و خیلی از بچه ها ی دیگر که الان اسمشان یادم نیست در ادامه عملیات هم پسر دائیم ابراهیم تاجبخش به شهادت رسید ، برادر بزرگترش عباس هم 5 ماه قبل به شهادت رسیده بود ، حبیب رمضانی قطع نخاع شد که پس از سالها تحمل درد و رنج چند سال پیش به فیض شهادت نائل آمد .
بچه های هم محلی مان که شیمیایی شده بودند کم کم همه آمدند ،مثل جعفر رضایی ، محمدحسین کرمی ، موسی احمدی ، عبدالرضا زنگنه ، غلامحسین نوری که وضعیتش از همه ما بدتر بود که قبلاً هم اشاره کردم سال نود به شهادت رسید .
درمان را تا دوماه ادامه دادم ، پایان مرخصی ام کشید به تعطیلات عید نوروز ، بعد از تعطیلات جهت رفتن سرکار به اداره آموزش و پرورش گتوند مراجعه کردم ، دو ماه باقی مانده را به عنوان مربی پرورشی در یکی از مدارس مشغول به کار شدم . تا سال تحصیلی تمام شد . اما آثار سلاح کشتار جمعی اهدایی غرب طرفدار حقوق بشر به صدام در بدن همه بچه ها ماند که تعدادی از آنها بعداً به شهادت رسیدند و تعدادی که زنده ماندند بعلت استفاده مکرر از دارو دچار مشکلات عدیده ای شدند .
گاهی وقت ها ریه هایم به حدی عفونت می کرد که فکر می کردم به آخر خط رسیده ام . اینقدر آمپول پنی سیلین و سفتری اَکشن تزریق کردم که دیگر تحمل آمپول خوردن را نداشتم . جای تزریق آمپول ها سفت می شد و برای دفعات بعدی درد می گرفت .یک روز داخل درمانگاه گتوند بعد از تزریق آمپول دیدم که تزریقات چی گریه می کند ، می دانست که جانباز شیمیایی ام ، گفت وقتی می خواستم آمپول تزریق کنم بعلت سفتی عضله می دانستم چه دردی را حس می کنی .
قرص های آنتی بیوتیک جور واجور استفاده می کردم تا جایی که معده و روده هایم مشکل پیدا کرد ، بعضی مواقع به علت عفونت شدید از ریه ها یم خون می آمد و با یک سرماخوردگی ساده عفونت ریه و تب و لرز عارضم می شد .بعضی از دکترها که مرا می شناختند می دانستند که خودم داروها را می شناسم . می گفتن چی برات بنویسم در پایان نمی خواستم مشکلات خودم را بنویسم شاید دلیل این بود که گوشه ای از مشکلات بچه های جانباز شیمیایی را بازگو کرده باشم .
در پایان لازم می دانم این چند خط را اضافه کنم :
جوانان عزیز بدانید آنانی که می خواستید قامت ما را خوابیده ببینند بر گور خام خیالشان بگریند که ما همچنان راست قامت و استوار ایستاده ایم و اینک ما ایستاده ایم بر اوج رفیع ترین قله ایثار و شجاعت ، با تجربه 8 سال دفاع مقدس که انعکاس ظهر عاشورایی حسین بود و تکرار حماسه خون و شمشیر و عاشورا هنوز هم زنده است .
و در عاشورایی دیگر به آن کسی که مرتب می گوید همه گزینه ها از جمله گزینه نظامی روی میز است خواهیم فهماند که اینجا ایران است و پنجه در پنجه شیر نهادن کار آدمکی مثل تو نیست . ما را از مرگ مترسان که پرنده را از پواز نمی ترسانند . عاشورا در قلب های صبورمان و در استقامت انقلابی مان نهفته است . آنجا که از سخت ترین گردنه ها در رکاب ولایت گذشتیم و جهان را متهور قدرت انقلابیمان ساختسم . و باز هم خواهیم ماند تا ندای انقلابیمان در حلقوم زمان نماند و خون شهیدانمان در رگهای زمان بجوشد و تا همواره تاریخ موج بزند و خواهیم ایستاد تا بار امانت شهدا و امام راحل را به سر منزل مقصود برسانیم .
اِنَ مُوْعِدَهم صبح اَلَیْسَ صبحُ به قریب. (81 هود)
همچو فرهاد بود کوه کنی پیشه ما کوه ما سینه ما ناخن ما تیشه ما
شور شیرین ز بس آراست ره جلوه گری همه فرهاد تراورد ز رگ و ریشه ما
عشق شیری است قوی پنجه و می گوید فاش هرکه از جان گذرد بگذرد از بیشه ما
والسلام با آرزوی موفقیت
کمال خررازی وزیر امور خارجه دولت اصلاحات بود .- [1]
نظرات شما عزیزان:
خدا خیر بدب آقا مجتبی ک وبلاگ درست کرد .وگرنه حرفا داخل دلمون غده سرطانی میشدن
مثل متن ارسالي شما
.: Weblog Themes By Pichak :.